بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 17:21 در داستانک